امروزه قدرتمندترین حکام جهان و نهادهای بین‌المللی سخت در تلاش‌اند تا ما را متقاعد کنند که فقر جهانی از دهه ۹۰ میلادی به نصف رسیده است. اما تحلیل‌گران هرچه بیشتری خاطر نشان می‌کنند که این ادعا چیزی بیش از ترفندی در محاسبه نیست: مامورین سازمان ملل ارقام را دستکاری کرده‌اند تا اینطور به نظر رسد که فقر کاهش یافته است، اما در واقع افزایش داشته است. این بدان معناست که حجم زیادی از پروژه‌های توسعه که با حسن‌ نیت طی ۶۵۵ سال گذشته در کشورهای جنوب اجرا شده‌‌اند - و صدها میلیارد دلار هزینه دربرداشته - تاثیر مثبت اندکی روی ارقام فقر گذاشته‌اند (و اگر تخریب محیط‌ زیستی را هم به معادله اضافه کنیم، تاثیر خالص منفی بوده است). چطور این اتفاق افتاده است؟ پاسخ این است که مدل توسعه‌ ترجیحی در این پروژه‌ها از معایب جدی و دیرپایی در طراحی آسیب دیده است. تا حالا به این موضوع فکر کرده‌اید که چه می‌شد اگر اصول تفکر طراحانه را به یکی از بزرگ‌ترین مسائل اجتماعی زمانه خود یعنی فقر جهانی تسری بدهیم؟

اولین آسیب‌ در طراحی پروژه‌های توسعه، نحوه تعریف مشکل از سوی صنعت توسعه است. آلبرت انیشتین این چالش را به روشنی درک کرده بود وقتی که می‌گفت: «اگر ۶۰ دقیقه برای حل یک مشکل وقت داشته باشم و زندگی من در گرو حل آن باشد، ۵۵ دقیقه از وقتم را صرف تشخیص درست‌ترین شیوه طرح مساله می‌کنم.» همین الان، صورت مساله سازمان‌های توسعه این است که «چطور می‌توانیم فقر را ریشه‌کن کنیم؟» اما تفکر درست طراحانه به شما می‌گوید که با سوالی بنیادی‌تر آغاز کنید، یعنی: «چرا فقر انبوه وجود دارد؟»


سوال اول یعنی «چطور می‌توانیم فقر را ریشه‌ کن کنیم»، طبیعتا و منطقا شما را به راه حل‌هایی مانند بهبود در بهداشت و آموزش و انتقال پول به شکل کمک خارجی و امور خیریه سوق می‌دهد. به نوبه خود همه این‌ها درست است، اما آیا این‌ها برای رسیدگی به علایم مشکل طراحی شده‌اند یا علل مشکل؟ اگر از این سوال آغاز کنید که «چطور می‌توانیم فقر را ریشه‌کن کنیم»، تمایز بین علل و علایم خیلی مهم جلوه نمی‌کند. کارهایی که به ذهن متبادر می‌شود همگی مشخصات ظاهری مشکل را که جلوی چشم ماست هدف می‌گیرد و بنابراین این کار‌ها درست و کافی به نظر می‌رسند.

اما اگر این سوال بنیادی‌تر را مطرح کنید که «چرا فقر وجود دارد؟»، به پاسخ بنیادی‌تری خواهید رسید. برای شروع، پژوهش اولیه خود را متوجه توصیف وجوه مشکلی که جلوی چشم شماست نخواهید کرد - مثلا بهداشت ضعیف و کمک‌های ناکافی- بلکه به علل و شرایط پدیدآورنده این واقعیت در کلیت آن توجه خواهید کرد. به عبارت دیگر، این سوال شما را به درک فرآیندهایی هدایت خواهد کرد که در چند قرن گذشته ایجاد فقر کرده و امروزه نیز همچنان به بقای فقر کمک می‌کند. در چنین چشم‌اندازی، نگاه شما به سوی اموری از قبیل جنبش حصارکشی زمین‌های کشاورزی (فرآیند حصارکشی دور زمین‌های زراعی تحت حمایت قانون که مانع استفاده اشتراکی از این زمین‌ها می‌شود)، برده‌داری، استعمار، غارت منابع طبیعی، برنامه‌های تطبیق ساختاری (سیاست‌های اقتصادی که کشورهای وام‌گیرنده از بانک جهانی باید آن را دنبال کنند)، بحران مالی و ریاضت‌کشی اقتصادی جلب خواهد شد.

در پس این دیدگاه، جریان دایمی و حیاتی یک چیز است: قدرت. در تمامی مثال‌های که آوردیم، تصمیم‌های فعال و آگاهانه بشری نقش دارند. برخی از مردم قدرت بیشتری از دیگران داشته‌اند و گروه‌های کوچکی برای دوره‌های طولانی قدرت را در دست داشته‌اند و در پس ذهن کسانی که تصمیم‌های مهم اتخاذ می‌کنند جانبداری عمیق و نظام‌یافته‌ای وجود داشته است.  

این ما را به درک دومین آسیب در مدل توسعه متعارف می‌رساند: نابینایی ذاتی در دیدن تکاپوهای قدرت.

چون صورت مساله «چگونه می‌توانیم فقر را ریشه‌کن کنیم؟» تنها متوجه چیزهایی است که امروز دور و بر خود می‌بینیم، برای پاسخ اهمیت چندانی به این موضوع داده نمی‌شود که چه تصمیم‌هایی یا چه کسانی از به وجود آوردن چنین مشکلاتی ممکن است بهره‌ برده باشند. به لحاظ سیاسی این بی‌توجهی کارساز است، چون به این معناست که نباید چیزی را، چه در حال یا در گذشته، وارسی کنیم یا کسی را مقصر بدانیم. و معنای این بی‌توجهی آن است که ثروتی که عده‌ای با فقیر کردن انبوه مردم به دست آورده‌اند، ربطی به قضیه ندارد. معنای دیگر این بی‌توجهی آن است که به راحتی می‌توانیم سازمان‌های مدرنی را که لازمه منطق کار‌ی‌شان  فقیرسازی درازمدت مردمان است (از جمله احزاب سیاسی و ایدئولوژی‌های‌شان، شرکت‌ها و در واقع کل صنایع) به مقام‌های بالا و قدرت سیاسی برسانیم و به کار آن‌ها اعتماد و اعتقاد هم داشته باشیم. همه این‌ها برای حاکم شدن یک فرض عمیقا معیوب جا به اندازه کافی باز می‌کند؛ یعنی این فرض که: به احتمال زیاد می‌توانیم مشکلات را با تکیه بر همان منطقی حل کنیم که خود آن منطق اساسا همین مشکلات را ایجاد کرده است. در نتیجه به همان به حرف اینشتین برمی‌گردیم که به گوش اهل سیاست ناخوشایند بود ولی حرفی بسیار دلنشین و بدیهی است: «نمی‌توانیم مشکلات خود را با همان طرز فکری حل کنیم که موقع ایجادشان داشته‌ایم.»

برای اینکه بفهمیم این منطق، که ناکامی‌اش از خود آن ناشی می‌شود، چطور خود را توجیه می‌کند و چرا تا حد زیادی بدون چالش از دوره‌ای به دوره بعدی رسیده است، لازم است تا به سومین آسیب بزرگ طراحی در مدل غالب توسعه نظر افکنیم؛ یعنی آنچه به زبان مربوط می‌شود. هر طراحی که شایسته این عنوان باشد می‌داند که استعاره‌ها حائز اهمیت هستند. استعاره‌ها چارچوب‌‌های ریشه‌داری را در ذهن فعال می‌سازند که به نحوه پاسخ‌دهی کاربران جهت می‌دهد. اگر استعاره‌های غلط به کار بردید، طراحی‌تان کار نخواهد کرد؛ به همین سادگی.

ما زبان دست‌اندرکاران توسعه در توصیف فقر را در شبکه توئیتر مطالعه کردیم و دریافتیم که استعاره‌های ایشان، در بهترین حالت، مغشوش است: برخی از فقر به عنوان یک بیماری حرف می‌زنند که نیازمند ریشه‌کنی است؛ برخی فقر را دشمنی می‌دانند که باید با آن مبارزه کرد تا نابود شود؛ و برخی آن را به شکل زندانی که انسان‌ها را در قفس می‌کند تصویر می کنند. فقط در همین سه استعاره مختلف می‌توانیم ببینیم که منطق‌های متفاوتی در کار است. آیا فقر را با جستجوی راه حلی «درمان» می‌کنیم که مردم را از این بیماری مصون نگاه می‌دارد؟ آیا فقر میکروب یا ویروس است؟ آیا مردمی که به ورطه فقر افتاده‌اند نیازمند ارتشی هستند تا اینجا و آنجا برای ایشان بجنگد؟ یا به نیرویی آزادیبخش نیاز دارند تا درهای زندان را به روی‌شان باز کنند؟

هرکدام از استعاره‌‌های رایج این ایده را به ذهن متبادر می‌کند که فقر امری طبیعی یا ناگزیر است. این استعاره‌ها حتی می‌توانند تلویحا قضاوتی اخلاقی درباره فقرزدگان در برداشته باشند. بنابراین، منطق زیرین این استعاره‌ها ما را از توجه به علل ریشه‌ای فقر معاف می‌کند. به عبارت دیگر، پایه زبانی مورد استفاده ما در صحبت از فقر، یک حجابِ شناختی برای درک مساله است - یعنی مانعی برای «درک مساله در سطح علت آن» که لازمه تفکر خوب طراحانه است؛ و همه این آسیب‌ها و کاستی‌ها در آخرین «طرح بزرگ» صنعت توسعه یعنی اهداف توسعه پایدار مشهود است. گرچه این طرح وعده چیزی فوق‌العاده را می‌دهد که تقریبا نمی‌توان با آن مخالفتی داشت: ریشه‌کنی کامل فقر پیش از سال ۲۰۳۰.

طراحی «اهداف توسعه پایدار» (مثل خود همان صنعت توسعه‌ای که سرچشمه این طرح بوده است) متاسفانه غیرمنطقی‌تر از آن است که بتواند به این هدف بلندپروازانه تحقق بخشد. برای نمونه، این اهداف کاملا متکی هستند به همان «راهکار» تک بعدی و قدیمی برای فقر که در طول ۶۵ سال گذشته ناکام بوده است؛ یعنی: رشد تولید ناخالص داخلی. طرح «اهداف توسعه پایدار» می‌خواهد ما باور کنیم که می‌توان فقر را تا سال ۲۰۳۰ از طریق نوعی رشد اقتصادی هماهنگ کشور‌ها مبتنی بر مصرف (که با شاخص تولید ناخالص داخلی سنجیده می‌شود) ریشه‌کن ساخت. این حرف به دو دلیل مسخره است: اقتصاد پایه‌ای و طراحی سیستم.

دیوید وودوارد، اقتصاددان، نشان داده که حتی با فرض سریع‌ترین میزان رشد در کشورهای در حال توسعه در نیم قرن اخیر، حدود ۲۰۷ سال طول خواهد کشید تا هرکسی که امروزه با کمتر از ۵ دلار در روز امرار معاش می‌کند بتواند از این خط بالاتر بیاید (این حداقل درآمد ضروری برای دستیابی به «امید به زندگی» معمولی است). تولید ناخالص داخلی این واقعیت را لاپوشانی می‌کند که در نظام کنونی ما، ۹۳ سنت از هر دلاری که انباشت می‌شود به جیب ۱درصد بالایی جمعیت می‌رود. سرریزی این ثروت به پایین منحنی جامعه به زمانی بسیار طولانی نیاز دارد! - در واقع، ۱۴ بار طولانی‌تر از زمان وعده داده شده برای نابودی فقر تا سال ۲۰۳۰ است.

غیر از اقتصاد پایه، مساله طراحی سیستم هم مطرح است. رشد تولید ناخالص داخلی به حدی که باعث سرریزی کافی ثروت از بالا به پایین شود تا به ریشه‌کنی فقر بیانجامد به معنای این است که اقتصاد جهانی باید ۱۷۵ برابر اندازه کنونی آن شود. پس اصلا بهتر است فکر این وعده‌ها را هم از سر بیرون کنیم. ریشه‌کنی فقر با استفاده از طرحی که حول رشد تولید ناخالص داخلی سامان یافته باشد به معنای استخراج، تولید و مصرف کالاها ۱۷۵ برابر بیشتر از مقدار کنونی است. چنین رشدی برای ایجاد فاجعه اقلیمی، تا حدی که سیاره ما را غیرقابل سکونت کند، کافی است.


پس راهکار جایگزین چیست؟

تفکر طراحانه؛ یعنی شیوه تفکری که اگر به کار گرفته شود اولویت‌های طرح «اهداف توسعه پایدار» را زیر و رو خواهد کرد.


رویکردی مبتنی بر طراحی کل سیستم، خواستار این خواهد بود که به جای تمرکز بر مسائل منفرد (مانند بهداشت و آموزش) و توجه به علایم کاملا آشکار مشکل، بیش‌ترین توجه خود را به سیستم اقتصادی‌مان و علل ریشه‌ای مشکل معطوف کنیم. به لحاظ عملی، این رویکرد مساله شیوه درک ما از پیشرفت (و بنابرین اندازه‌گیری پیشرفت) را در صدر فهرست اولویت‌ها قرار خواهد داد، نه اینکه آن را دفن کنیم و مشکل را به نسل بعدی منتقل کنیم. در چنین رویکردی، مفهوم کهنه رشد تولید ناخالص داخلی است که در کنار آپارتاید و ایده‌های رسمی امپراتوری به گورستان سیاسی سپرده خواهد شد. این رویکرد خواهان آن است که الگوهای تاریخی هر دو روی سکه اقتصاد یعنی ثروت و فقر را با هم بررسی و رسیدگی کنیم تا بتوانیم قدرت‌هایی را که ایجاد فقر می‌کنند به چالش بکشانیم.

دستیابی به این چیزها کار آسانی نیست، و این درست یکی از دلایلی است که به ندرت برای حرکت به سمت دست یافتن به آن تلاش می‌کنیم. برای دستیابی به این اهداف لازم است تا قدرت مستقر و سیستم‌های حامی آن را به چالش بکشیم. این چالش باید در صحنه کلان توسعه جهانی رخ دهد، چرا که در این سطح از مساله است که هم احترام خود را به بشریت نشان داده‌ایم و هم حرمت زمین را حفظ کرده‌ایم که در آن نشو و نما یافته‌ایم و هم به ارج دانشی که به آن رسیده‌ایم حرمت نهاده‌ایم.

جایی که می‌توانیم از آن آغاز کنیم و کاری که همه ما می‌توانیم از امروز بنای فعالیت خود را بر آن استوار کنیم، استفاده از صدا و نوشتار، خلاقیت، مهارت و همدردی ماست تا از صنعت بین‌المللی توسعه بخواهیم ادعا (و نیز وعده) اصلی خود را از «ریشه‌کنی فقر» به «ریشه‌کنی پدیدآورنده‌های فقر» تغییر دهد.


این مطلب نوشته مارتین کرک، جیسون هیکل و جو بروئر است که هر سه در پژوهشگر و طراح فرهنگی در حوزه مطالعه تغییرات اجتماعی کلان هستند. اصل این نوشتار را می‌توانید در تارنمای مطالعات نوآوری اجتماعی دانشگاه استنفورد مشاهده کنید. 


ترجمه: یاری کده

منبع: stanford social